درست زمانی که همه چیز طبق برنامه پیش میرفت و قرار بود سر وقت حاضر شود انفاقی دیگر پیش امد و همه چیز روال خودش را از دست داد و سخت ترین اتفاق شاید ایستاد ن عقربه های ساعت بود .
مقابل در ایستاد دستگیره را در دستش گرفت و گفت حیف بود ،افسوس افسوس ....
بعد از جیبش کاغذی کهنه را بیرون کشید ارام بازش نمود مثل اینکه میترسید هر خط تا شکافی شود در کاغذ گهنه ،وقتی کاملا باز شد.
دستش را بر خط های کاغد کشید انقدر ارام و با احتیاط گویا دست محبوبش را لمس میکند، بعد انرا نزدیک صورتش برد و آنرا بوئید .
نفس عمیقی کشید و باز مکرر آه کشید. با هر نفس توانش به تحلیل رفت. برگشت و روی صندلی ولو شد باز کاغذ را نگاه کرد بر چشمانش گذاشت و عمیق تر از قبل اه کشید شروع به خواتدن کرد گاه جملاتش شمرده میشد و سنگین تر از بغضی که در گلو داشت
( همه ی سعی من بر آن بود که ماندن ها همه به فعل شدن برسند...)
ادامه نداد میدانست که باید نقطه بگذارد باز نقطه...
برچسب : نویسنده : rozhayeabio بازدید : 95