نامه ۵۶۲

ساخت وبلاگ

به سمت در رفت ،برگشت ،چند قدمی قدم زد و باز به سمت در رفت دستگیره را در دستانش گرفت، مکثب کرد و زیر لب گفت :باید بنویسم ،نمیشود...!

برگشت و سر میزش نشست کاغد ی سفید برداشت و سپس خودکارش را و شروع به نوشتن کرد

(نمیدانم ها را باید کنار بگذارم و صریح تر برایت بنویسم اتفاقی که در راه است مرا از واژگان ربوده ، بخواهم و نخواهم باید به این حقیقت نزدیک شوم انرا بپذیرم و باز حرکت کنم ...

فکر میکنی ددتنگ نمیشوم ،مگر میشود نشوم اززهمین الان دلتنگی گلویم را میفشرد به اشکهایم فرصت دهم جاری میشود ...نمیدانم برای ارامش سر به کدامین بهانه بسایم و با کدامین واژه یا کلمه خود را تسلی دهم

خاطرات این روز ها ابشاری پر هیاهو شدند لحظه لحطه مرا با خود میبرد ،موج در موح لحظه ها می آیند و همه چیز را به آنی تجسم میدهند و میروند

اولین انها معلوم نیست مهمترین انهاهم زیاد تفاوت میکند در تمام انها شعر دوست داشتن میدرخشد و بهانه ها و تلاش های که برای سرودن ان شعر داشتم اگر امروز باید خداحافظی کنم اگر چه دلگیر و غم انگیز است ولی شادم که در تمام ان روزها دوست داشتن مرا حور دیگر نمود داد

جور دیگر پیش رفتم و در تمام ان پستی و بلندی ها پشیمانی برایم نیاورد .....)

نفس عمیقی کشید و گفت چقدر خوب شد گفتم بیشترین آنرا گفتم

سپس ادامه داد

(تلخی خاطرات امروز شیرین شده اند چون بار تحمل دارند و این بار سنگینی ندارد اگر ترا نتوانستم بدست بیاورم و مدام و پی ور پی

جا ماندم ،از دست دادم، کنار رفتم ...

امروز میبینم تمام لحطه ها را به بهانه ی تو زنده نگه داشتم و از این زندگی با صفا چه کسان بی شماری لذت بردند و به درک متفاوت تری از عادت ها رسیدند ....)

سپس جرعه ی آب نوشید و نفس راحتی کشید و زیر لب گفت باید ادامه دهم شاید این بتواند اخرین نامه شود.

+ نوشته شده در ۱۴۰۱/۱۱/۲۴ ساعت 21 توسط م.م  | 

گمشده ...
ما را در سایت گمشده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rozhayeabio بازدید : 83 تاريخ : پنجشنبه 27 بهمن 1401 ساعت: 18:23