(( گاهی ادم چه تصورات ناشیانه ای دارد و بر اساس ان تصورات چه تصمیمات تغییر دهنده ای میگیرد ،
مثلا فکر میکردم به نامه ی هفتاد که برسم صددر صد در آن واژه ها با من آشنی میکنند و نامه هایم غرق صفا و دوستی میشود ولی در حقیقت هر لنچه که زمانی از دست برود دیگر بازگشتی نخواهد داشت وازه ها دیگر کلماتی شفاف و روشن نیستند انها دچار ند ، دچار ناامیدی ...
برای همین واژه ها را کنار میگدارم و فقط به حرف ها فکر میکنم شبیه ورد یک طلسم تکرار میشوند نه حی و حاضر بلکه همه در وهم و تردید اینگونه یقینی حاصل نمیشود اما ذهن گمراه میشود و خاطرات جان میگیرد ان موقع تصورات جلوه ای دگر دارند ))
این متن گوشه ای از کاغذ های سیاه شده بود تصور کردم که حتما باید جای دنباله ی آن باشد . برای همین باز بین نا مه ها گشتم ، نامه ها ی اخیر شبیه نامه های اول نیود با اینکه بسیار روان تر نوشنه شده بودند ولی در ان ها غباری نشسته بود مثل اینکه برای همیشه کنار گداشته شده بودند .
بالاخره مابین کاغذ های تا و سیاه شده یک کاعد دیگر باز کردم شاید این همان نامه ی هفتادمی بود که بین سایر کاغذ های سیاه و خط زده شده پوشیده شده بود .
( کنون که بهار از راه رسیده تمام قدمهایم سریع تر شده حتی ضربان قلبم، تصوررمیکنم تو پس از چند ثانیه ی دیگر از راه خواهی رسید و آمدنت انقدد روشنائی با خود خواهد آورد که خبرش نیاز به واژ ها ندارد
و من باز غرق مهر میشوم اسمان نزدیک میشود عطر یاس از کوچه بیرون میزند و حال وهوای مستی گنجشکان را از خود بیخود میکند
وه ، چقدر وصف آمدن شیرین است و شدن ....
وشدن چقدر ناباورانه دور از ذهن است )
لحظه ای که این قسمت از نامه را خواتدم چشمانم گرم شد قطره اشکی در گوشه ی چشمانم جمع شد ،موبایلم را روشن کردم چند عکس سلفی گرفتم من بودم و یک اتاق تنهایی با انبوهی از کاغذ های سیاه شده که باید دررهم میفشردم و برای بازیافت انها را آماده میکردم . موسیقی را انتخاب کردم و میشنیدم
نشد ...!
برچسب : نویسنده : rozhayeabio بازدید : 106