نامه ای شصت وشش

ساخت وبلاگ

سیگارش را روشن کرد و از پنجره به بیرون خیره شد این تقریبا عادت هر شب او بود حدود ساعت نه ونیم کنار پنجره مینشست و سیگاری  روشن میکرد و همچنان که سیگار میکشید زیر لب حرفهای زمزمه میکرد .آن شب باران میبارید واین بارش چند ساعت  سبب شده بود که زمزمه هایش جان دار تر شود بلتد تر انقدر که بتوان شنید .گفت : میبینی عجب بارانی است دقیقا مثل آن شب ، یادم میاید که فکر نمیکردم باران به این شدت ببارد برای همین بی چتر از خانه زدم بیرون به خودم که آمدم دیدم در مسیر خانه ی تو هستم بعد ابن پا و آن پا کردم مردد بودم صد ها بار سکه اتداختم که بروم برگردم و هر چه میامد بر تردیدم بیشتر میشد ...برگشتم ، بارانهم تند تر از قبل میامد تا رسسدم خانه سر تا پا خیس شده بودم تب داشتم و عجیب بیقرار ...

سیگارش را در جا سیگاری فشرد بعد به ساعت نگاه کرد حدود ده بود سر میزش رفت و کاغد سفید مقابلش گذاشت و شروع به نوشتن نمود 

( امشب که این نامه را برای تو مینویسم شبی بارانی است با حال و هوای خاص خودش ، این نامه به نظرم باید نامه ی خوبی شود چون ساعت برای یازده کوک است و تا آن موقع فرصت است که برایت بنویسم چون به خودم قول دادم که برای توبگویم اینجا چگونه است ، 

اما راستش را بخواهی اینجا همه چیز به روال نزولی خود پیش میرود  و ما سعی میکنیم این  را توجیح کنیم تا تحمل  شرایط  ساده تر شود .

الیته میتوان خیلی چیزهای ساده را هم ملعبه کنیم تا ذهن پرت شود و از گفت و شنید های حقیق پرت شود و به هر حال میگذرد، با کمال شرمندگی بی تو هم میشود گذراند اما  گاهی ....

امشب باران میبارد و حتما انجا که تو هستی آسمانی آبی تر خورشیدی زرد تر دارد حتما خیابان هایش پر است از شکوفه های گیلاس و پنجره هایش سرمست از بوسه های شاخه ها ، حتما آنجا تا بهشت چند قدمی نمانده که هیچ خبری از تو و آنجا نیست)

سرش را بالا آورد و به ساعت نگاه کرد ساعت یازد بود زیر لب گفت اینجا ساعتش هم برزخی است .برخاست چراغ را خوموش کرد و به اتاق پشتی رفت .

+ نوشته شده در ۱۴۰۰/۱۱/۲۳ ساعت 22 توسط م.م  | 

گمشده ...
ما را در سایت گمشده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rozhayeabio بازدید : 95 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 2:35