شهر بازی

ساخت وبلاگ
شبیه کودکان و شاید هم جوانتر..... 

سوار بر اسبی بودم که مدام بالا و پایین می رفت و میچرخید 

چشمهایش درشت و مشکی بود و رنگ تنش یاسی شاید هم صورتی 

شعر میخواند شعر بازی، بازی های کودکانه 

و من غرق خنده بودم مثل اینکه اسب از زمین جدا شده بود و به آسمان میرفت، فقط میخندیم فارغ از همه درد و رنجی که بر  زمین بود   در آسمان به پرواز بودم. 

اماهمیشه چیزهای هست که واقعیت را با تمام ابعادش به نمایش بگذارد و این اتفاق به سادگی ظاهر شد 

نوبت من تمام شد و زمان بازی هم، 

و من از گردونه ی اسبها با حالی شاید شبیه گریستن جدا شدم 

+ نوشته شده در  ۱۳۹۵/۰۶/۲۲ساعت 10&nbsp توسط رز آبی  | 
گمشده ...
ما را در سایت گمشده دنبال می کنید

برچسب : بازی, نویسنده : rozhayeabio بازدید : 128 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1396 ساعت: 4:44