سوار بر اسبی بودم که مدام بالا و پایین می رفت و میچرخید
چشمهایش درشت و مشکی بود و رنگ تنش یاسی شاید هم صورتی
شعر میخواند شعر بازی، بازی های کودکانه
و من غرق خنده بودم مثل اینکه اسب از زمین جدا شده بود و به آسمان میرفت، فقط میخندیم فارغ از همه درد و رنجی که بر زمین بود در آسمان به پرواز بودم.
اماهمیشه چیزهای هست که واقعیت را با تمام ابعادش به نمایش بگذارد و این اتفاق به سادگی ظاهر شد
نوبت من تمام شد و زمان بازی هم،
و من از گردونه ی اسبها با حالی شاید شبیه گریستن جدا شدم
برچسب : بازی, نویسنده : rozhayeabio بازدید : 128