اما با همه ی این سردرگمی باز در راه بودم گمان میکردم دچارتخیلات هستم و آنها که برایم نقل قول میکنند واقعی نیستند
سرم را بالا بردم شاخه ها در نور مهتاب سر در هم فرو داشتند باد پاییزی آرام میوزید و برگها میلرزید ند شبیه من که ترس داشتم دیگر همیشه به همین منوال بمانم و دیگر پیدا نشوم
اما چشمهایم را به ماه سپردم و آرام زمزمه کردم
(گفت کسی را به سراغ تو میفرستم)
برچسب : گمشده, نویسنده : rozhayeabio بازدید : 111